زبانحال حضرت زینب سلاماللهعلیها با امام علیهالسلام در بازگشت به کربلا
ســرِ خـاکِ تـو بـیخــبــر آمــدم عــزادارم و خــون جـگـر آمــدم دُرست اسـت بـیبـال و پـر آمـدم بـه شــوقِ تـو امـا بـه ســر آمـدم سرآمد غمِ هجر، دوری بس است صبوری صبوری صبوری بس است رسـیـدم که با یـار صحـبـت کـنم شــهِ بـیســـرم را زیــارت کـنـم نـگـاهـی کـنـی و نـگـاهـت کـنـم اگـر اذن دادی شــکــایـت کــنــم به نی زار قـلـبـم جـز آتش نـبـود سفر رفتی ای دوست، رسمش نبود تو رفـتی و دنیا به من بد گذشت وَ هر لحظه هر جا به من بد گذشت در این روز و شبها به من بد گذشت خـلاصه که آقا به من بـد گـذشت نگو گریه کافیست، صبرت کجاست عزیزِ دلم سنگِ قـبرت کجاست؟ در هجران به یادِ تـنـت سـوخـتـم به یـادِ زمین خـوردنت سـوخـتـم ز داغِ بـه نـی رفـتـنـت سـوخـتـم وَ بـا کـهـنـه پـیـراهـنت سـوخـتـم همـین که دلم سمتِ گـودال رفت دوباره ز غم زینب از حال رفت خبر داری اصلاً که حیران شدم؟ چو مویِ تو بر نی پریشان شدم؟ پــدر مــادر ایـن یـتــیــمـان شـدم به من شِمـر خـنـدید گـریـان شدم قَـدَم از فـراقِ تو خـم شد حـسیـن لـبـاسِ اسـارت تـنـم شـد حـسـیـن چـه آمـد سـرِ خـواهـرت بین راه نـشـسـتـم به پـایِ سـرت بـین راه شـدم یک تـنه لـشـگـرت بین راه دویــدم پـی دخـــتــرت بـیـن راه زمین خورد و از قـافـله باز ماند زِ سـنـگـیـنیِ سـلـسـلـه بـاز مـاند نـبــودی و اشـکـم سـرازیـر شـد پـر و بـال من گـیـر زنـجـیـر شد حرم، کوچه در کوچه تحقـیر شد ازین غصهها خواهـرت پیـر شد غـریـبانه مـاه شبت سـنگ خورد به پـیـشـانی زینبت سـنگ خورد من از شهـرِ کـوفه چههـا دیـدهام غــمـی بـدتـر از کــربــلا دیـدهام عـجـب لـطــفـی از آشـنـا دیـدهام بـگـوشـت رسـیــده که را دیـدهام کــنــیــز قـدیـمـیِّ مـن ایــســتــاد به من نان و خـرمایِ خیرات داد گـذشـتـیـم از شــهــر در ازدحـام مـیـان حـرامـی خــطـر ازدحــام نه یکـجا که در هر گـذر ازدحام مرا نـیـمه جان کرد اگر ازدحـام نـگـاه هـمه سـوی ما خـیـره بـود بـه ذریـۀ مـصـطـفی خـیـره بـود نمیگـویم از شام، نامش بد است شلوغی هر پشت و بامش بد است سلامش بد است، احترامش بد است محـل یـهـود، انـتـقـامـش بد است نمیپـرسی از حال و احـوال من تو را جان عـبـاس، حـرفی بـزن بگـو حـقِّ زیـنب که آزار نیـست پریشان شدن، پیشِ انـظار نیست عـبور از هـیاهـویِ بـازار نیست سـزاوارِ گـل خـنـدۀ خـار نیـسـت تو بودی و دیدی که با خـطـبـهام چـسان دشمنت را زبـون کـردهام خـبر داری از ضَعفِ دُردانهها؟ بـوی نان که میآمـد از خـانهها؟ کــبــودیِّ شــلاق بـر شـانــههـا؟ پـذیـرایِ مـا بـود بـه ویــرانـههـا هـمه دست بسـته به پـیـشِ عـوام بــدون تـو رفــتــیـم بــزم حــرام شراب و شراب و شراب و شراب نـگــاه حــزیـن ربـاب و شــراب دل سنگِ چوب و عذاب و شراب سرت بود در پیچ و تاب و شراب فـرود آمد و ناگهان خـون چکـید خودم دیدم از خیزران خون چکید ز داغِ سـرت مـادرت گریه کرد به اشکِ دو چشمِ ترت گریه کرد به بیتـابیِ خـواهـرت گریه کرد چقدر از غمت دخترت گریه کرد به او حـق بده غـم مـریضش کند کسی خـواست آنجا کـنـیزش کند |